محل تبلیغات شما



درست نمیدانم وسط این همه شلوغی و اتفاق های عجیب و غریب ،نوشتن را کجای دلم بگذارم اما وقتی شروع به تایپ کردن می کنم زمان و مکان رو فراموش میکنم اونوقت یادم میره یادم میره سختی 72 ساعت گذشته ،که چقدر سخت اسباب کشی اونم تنهایی یادم میره چقدر حس بدی که تو شهر خودت انقدر احساس تنهایی کنی که بعداز تحویل خونه ندونی که کجا باید بری یادم میره کل فضای قابل ستم شده اندازه یک لحاف یک نفره یادم میره که چقدر سخت دوری از طلا سفید یادم میره که چقدر دلتنگ صدای
از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم آوار پريشانی‌ست ، رو سوی چه بگريزيم؟ هنگامه حيرانی‌ست ، خود را به که بسپاريم؟ تشويش هزار آيا» ، وسواس هزار اما» کوريم و نمی‌بينيم ، ورنه همه بيماريم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست امروز که صف در صف خشکيده و بی‌باريم دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را تيغيم و نمی‌بريم، ابريم و نمی‌باريم ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم من راه تو را بسته ، تو راه
پنجشنبه طلا سفید رفته بود مهمونی ،برام جالب که با اینکه از 3 سالگی با من چطور انقد رخصوصیات رفتاری مشترک با پدرش داره ،مدل حرف زدن، مدل خندیدن، عاشق مهمونی بازی و راستش یکم هم لجم میگیره از این همه تشابه پس نقش من چی بوده یا اینکه تاثیر ژن چقد رمی تونه زیاد باشه . خلاصه اینکه نبودن طلا سفید فرصتی شد تا یسری فایل قدیمی رو باز بینی کنم و کلی خاطره برام تداعی شد خاطره 17 سالگی عشق های دخترانه سوپراستارهای فیلم های زمان ما یادمه من از همون موقع صدای
بعد حدود 2 ماه نوشتن برام کار سختی ولی می خوام که بنویسم 9 اسفند پدرجون رفت مثل یه جمعه کوفت دیگه تو 14 سال پیش که مامان جون رفته بود و بازهم یه غروب جمعه دیگه تا وقتی پدرجون نرفته بود نمی دونستم کرونا چیه ، ولی وقتی که رفت و کسی برای تشییع نیومد ، وقتی رفت و برادرم و خانواده اش نیومدن ، وقتی رفت و فقط پریسا و خانم ن اومدن وقتی تو تمام شب گریه هام تنها بودم وقتی تو بیمارستان فرزندان واسه موندن پیش پدر و مادر مریض شون عزا میگرفتن ، وقتی همه مون واسه ویزیت
فقط ۱۲ روز مونده تا ۴۰ سالگی و حالا فقط ۲ روز مونده تا ۴۰ سالگی و من هنوز در تنهایی هام ، تنها م ، طلا سفید هست ولی میدونم که همیشگی نیست که مهمان چند سال که باید برود سراغ زندگی و جوونی و و باز منم و بالشم من خوبم همین .
حالم خوب است از بعد رفتن پدرجون انگار دارم چیزهای جدید و متفاوت را تجربه میکنم حس های مختلف گذشت بخشیدن نبخشیدن قضاوت کردن نه اینکه قبلا این حس ها رو تجربه نکرده باشم اما انگاری نگاهم به این حس ها فرق کرده یه نگرش جدید که اصلا چه کاری رو میشه بخشید چه کاری رو نباید بخشید همچنان در مرحله بررسی ام اسکان موقت د رهتل و داشتن اوقات فراغت بیشتر نیز به بررسی در این موارد کمک کرده است نتیجه را به زودی میگم براتون

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدارس شاد من سفرنامه و جهانگردی